جسته گریخته ارسالی موسوی.......
ماهی آزاد دلش دریا می خواست ،قطره هم ،انسان هم.ماهی در برکه اسیر بود،قطره در دریاچه و انسان در دنیا...
هرسه در کنار برکه روزی به خدا گفتند: دلشان دریا می خواهد دریا برای هرسه به معنای بی نهایت بود.
خدا گفت: رسیدن به دریا عشق می خواهد و رنج و صبوری.و اینجا بود که راهشان جدا شد
قطره رنج کشید تا جاری شد، صبوری کرد تا از آبشار گذشت و صبوری کرد و عشق ورزید تا به آسمان رفت و روزی قطره باران شد و به دریا رسید،..
ماهی آزاد در رودخانه ماند و سفری بر خلاف را آغاز کرد،ماهی اندیشید: از حرکت در جهت رودخانه هیچ آیدم نشد شاید اگر بر خلاف جهت بروم زودتر برسم و روزها و سالها بدون صبرو شکیبایی فقط در مسیر عکس دیگر ماهیان امیدوارانه تلاش کرد،هزاران بار رفت و پس زده شد ....
انسان روزهایش را به صبوری و عبادت و فکر و گریه برای دوری سپری کرد انسان دل بست عاشق شد...
هرسه اما بالاتر از دریا را می خواستند: قطره به خدا گفت: آیا بینهایت هم هست ؟جایی برتر از دریا؟ و خدا جواب داد: بله هست، قطره را از دریا گرفت و در قلب انسان عاشق قرار داد!
انسان از کنار دریاچه می گذشت ، با خود اندیشید :چقدر خوب بود که من ماهی بودم ماهی آزاد،ماهی آزاد ناامید از سفر برخلافش خود را به کنار برکه پرتاب کرد و این نتیجه بی صبری و ناامیدی اش بود،انسان در این لحظه اشک(قطره) از چشمانش جاری شد و خدا به قطره گفت: بی نهایت همین جاست !زمانی که عکس من از قلب عاشق در قطره ای منعکس شد!