ارسالی رحیم
چقدر دلم هوای تو را دارد، بیا دیگر!
بیا و بگو تمام این سالها آن که از پشت دیوارها،
از پشت درختهای گردوی بلند خانه،
از پشت کتابهای کتابخانه و از پشت این همه اشک که شهر را مثل نقاشی ،
آب رنگ کرده مرا نگاه میکردتو بودی.
تو بودی که گاهی سرک می کشیدی و من فکر میکردم که آفتاب است
که روی صورتم دست می کشد.
کتابها را فروختند. درخت گردو را با گردوهایش بریدند.
دیوار خانه ریخته شد .
من ماندم و اشک و شهر و نقاشی آب رنگم .
و این دل که هنوز هوای تو را دارد.
+ نوشته شده در دوشنبه ششم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 19:45 توسط حمید
|