سرورم  مرا ببین

مهربانم سلام

امروز عصر، سردرد مرا برد تا لذت از خود بی خود شدن، تا اوج تنهایی، تا انتهای خاموشی، تا آنجا که با هم عبور می کردیم از هر چه بود...تا هر چه هست... همین روزها خبر می دهند که تابستان هم تمام شد... احتمال عاشق شدن ما بسیار است همچون هوای پاییزی که هوس باران کند... یا زنی در آستانه جدایی که بگرید... و مردی دلشکسته و غمگین که هوای قدم زدن کند...احتمال عاشق شدن ما بسیار است...

تا دیروز که بودی حدیث فراموشی را زمزمه می کردی... امروز که دوری حکایت عاشقی را زمزمه می کنیم... کاش آنچنان برایت مهم بودم که قصه هایم را یکایک می خواندی نه تیتر وار... حرف به حرف... نه همچون پدر که روزنامه های جهان را به آنی مرور می کند و بعد که می پرسی چه خبر؟ می گوید هیچ... سلامتی!

امروز چند ماهی است بزرگتر شده ام... اما چند سالی است پیرترم... راستی کاش امروز، وقتی که ظهر شد و زمین از تب همچون عاشق پر التهابی می سوخت... اینجا بودی! دلم بی قراری می کرد..  یادت هست وقتی می گفتم دلم در سینه قرار ندارد... خنده هایت گوشهایم را پر می کرد... دلم برای صدای خنده هایت تنگ شده!

امروز عصر که می نویسم.. هر چند در تنهایی.. هر چند در سکوت... هرچند در گذر از نقاهت سردردی عجیب... هر چند دلشکسته و غمگین... اما دلخوشم که خوشی.. هر چند سکوت همیشه نشانه رضایت نیست... و شاید کلماتم انصافم را زیر سوال ببرد...

یادش بخیر.. حکایت عبورها و ماندنها زیر درختان چنار در سایه روشن آفتاب... حکایت گفتگوها و آغوشها... روایت عشق و شور و نور... امروز اگر امدی من تنها روایتی خسته از روزهای تو هستم...