کمی باور برای ادامه زندگی.....
امشب اینجا واژه ها نای ماندن ندارند . مانده اند در این وادی بی رنگ تن . از پی بودنی هراس انگیز ، ماندنی وسوسه انگیز .......... و پاییز با شولای هزار رنگ خویش می خرامد و هیچ کس را باور دیدن نیست .
هنوز چامه چامه غزل می سرایم بر اندوه بی پایانش و مانده ام ....... آری مانده ام در میان طلاتم بی پایان ماندن !!!
منشور بودنم را بر تارک بی حیای پاییز سراییده ام و سپیدار بلند خانه ی سهراب را گواه گرفته ام .
هنوز شیون شیون درد می بارد بر سایه سار کوچه ی فرهاد و کودکان خانه ی پاییز جان می دهند بر سریر سنگ فرش سرد .
اینجا هنوز درد می بارد از پنجره ی نیمه باز خانه ی همسایه . هنوز ننگ می بارد از حنجره بیداد همسایه.
دامن دامن غزل می گسترانم بر شرم بی حیای امید . سبد سبد مریم می نشانم بر کوره راه پاییز و دفتر دفتر حزن می نویسم بر الاهای بی جواب بودن.
من ماندم از برای چشم های ساده ی مادر و نگاه معصوم کودکانه اش .
دیری است که نگاره بی مثال شب فرسنگ فرسنگ عشق می بافد بر تار و پود بی جان خانه ی غم و آسمان بغض می کند .
میان همهمه ی ستاره های سوخته ی شب ، چگونه دل می شورانی ؟؟؟ نفیر بی گدار شب موج کین می زند بر سرای حزن آلود جان ؟؟؟ تو چگونه تن می رویانی ؟؟؟ من نشسته ام در میان هجوم بی شمار نگاه کین !!!
با دلی پر از طالوت !! چگونه دل داده ای به جالوتی خام ؟؟؟
نگو که نمی دانی مرا .......
روزگارمی گذرد و آنانی که می پنداشتی روزی تو را بودند اکنون هیچ می شوند در برابر نفس خویش .
آری هنوز هم منم… حمید ...
ساده دلی ام را به چشم می بینم و حزن دلم را بر دفتر پر چین قلب نفسی خام می نویسم .
من چه کرده ام ؟؟؟
نه از عشق مرا بایدی شد نه از دوست . بر کوره راه خانه ی امیدم ......... نگاه کن !!!
پیر زنی ژنده پوش می خندد به رسوایی منشور دل و تو دل می سپاری به داستان ننگ بودن من.
یکی بود یکی نبود ...
لخت و عور تنگ غروب ،
سه تا پری نشسته بود ...
ما پری نبودیم !!! سه روح بودیم ............
سه روح در یک نفس ... اینک تنها منم ... نه نفسی ماند و نه .....
آهای با توام ...............
این منم ... حمید ... هر آنرا که می خواهد ببیند و هر آنکه نمی خواهد کور باید ....... من نه آن سرو بلندم که باد براندازتش . نه آن تهر حقیرم که آب بفرسایدش ... من نفیر حقارت نردبان همسایه ی قیصرم!!!
آری این منم .......
بر دفتر دل قفلی به ابد زده ام . و دست خویش را با غمزه ی نگاهت داغ کرده ام که دگر ، نه من منم که دل برسانم به دوست .
در میان روزگاری گرگ طینت چگونه بره ای رام باید ؟؟؟
مانده ام .... ببین که مانده ام در وهم که چرا خنجر دوست چنین دل ربا می خراشد جان را.
آری ... ما سه روح بودیم در یک نفس ... اینک نه نفسی ماند و نه .....
آه ....
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
برای تنهایی ام . غریبه نیستی بگذار بگویم . اینجا همه خنجر به چشم دارند و با فریب زبان تو را دوست می نمایانند.
لیک هنوز شب مرثیه می خواند از برای بودنم . و دفتر پر چرک بودنم خیس می شود از آب گل آلود نفس .
تیک تاک ساعت امانم را بریده است ... پتکی شده است بر هیبت بی جان شب ... می دانم باید رفت .... اما قلم رهایم نمی کند ... نمی خواهم تمام شود و دوباره شروع شود ...... و کمی زندگی (...) نمیدانم کدامین قسمت از وجودم را اینک می نویسم ؟؟؟
اینها کمی زندگی نیست اینها عمر من است .... که آن سوی تر نگاره ی مست شب نشسته است بر پرچین دیوار همسایه و می شمارد تکه تکه های وجودم را ، و می خندد به نفی بودن من ،که کی ؟؟؟ کجا؟؟؟ چگونه ؟؟؟ مرا انتها باید ؟؟؟
گفتم همسایه !!!............
پیر مرد همسایه مان خوب است . می گوید بی وفا شده ای حمید .. و من می خندم ... به کودکی ام ...... او هنوز مرا دوست دارد... به اندازه ی هفت سالگی ام.... شاید تنها اوست که هنوز می پندارد من همان کودکم ...
یادش بخیر آن روزی که او بود و دنپایی و بچه های کوچه ، زندگی و عشق برایمان توپ فوتپالی بود در دستان حریصش و با پاره شدن توپ دلمان چاک می شد .
بگذریم .......
از عشق می نوشتم ؛ از سینه ی پر درد بودن که چگونه حزن می بافد بر تارک خویش ...
اینجا صدای پای شب هنوز خیس است ولی باور دیدن نیست .
خلاصه اینکه :
ما آدمها آنچنان مست بودنی هراس انگیز شده ایم که نه خود را شناختیم و نه بودن را و نه نفس را که سقراط چرت نگفته است !!! آری ...
ما لیاقت شوکران را نداریم .