بی تومهتاب شبی بازازآن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم
شوق دیدارتو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
درنهان خانه ی جانم گل یادتودرخشید
عطرصدخاطره پیچید باغ صدخاطره خندید
یادم آمدکه شبی با هم ازآن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت تادلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
توهمه رازجهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محوتماشای نگاهت
آسمان صاف وشب رام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ی ماه فروریخته درآب
شاخه دست بر آورده به مهتاب
یادم آمد که به من گفتی ازاین عشق حذرکن
ساعتی چندبراین آب نظرکن
آب آیئنه عشق گذران است
توکه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش که فردادلت بادگران است
باتوگفتم حذر از عشق ندانم
سفرازپیش توهرگزنتوانم نتوانم
یادم آمدکه دگرازتوجوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم نرمیدم ..........
رفت درظلمت غم آن شب وشب های دگرهم
نگرفتی دگراز عاشق دل آزرده خبرهم
نکنی دیگراز آن کوچه گذرهم
بی تو اما به چه حالی من ازآن کوچه گذشتم..........