بی حوصلگی....
اندر احوالات بی حوصلگی...:
نمیدانیم چرا جدیدا همش اندر احوالات می نویسیم!
بگذریم!داشتیم فکر میکردیم که یک تحول عظیمی در زندگیمان ایجاد کنیم تا شاید
فرجی شود و از این همه بی حوصلگی در بیاییم...خلاصه آنقدر فکر کردیم
دیدیم تحول بزرگتر از ازدواج که وجود ندارد!دارد!؟هم شخصی وارد زندگیمان میشود همم
از دست این شخصیتهای تکراری زندگیمان خلاص میشویم...
القصه تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم!بعد گفتیم خب ما که راضی هستیم و از طرف ما جفت و
جور است ببینیم داماد کیست...بد گفتیم خدا کریم است میرساند!
در افکارمان قوطه ور بودیم داشتیم از پله ها بالا میرفتیم تا برویم اتاقمان که صدای غر غره
تاج سر اینجانب یعنی مادر را شنیدیم!دیدیم مشغول کفش جمع کردن هستند.
گفتیم مادرم چه شده چه میگویی زیر لب که بایک قیافه عصبانی برگشتند ما هم درجا
سکته ی خفیفی بنمودیم!زدند به سیم آخر و شروع کردند به حرف زدن :
از دست این کفشات همیشه باید اینها را من جمع کنم مگه تو صدتا پا داری؟!این همه کفش واسه چیه!
خلاصه ماهم صدایی صاف کردیمو گفتیم کو نگاه کن مادر من این کفش نقره ایام 1 این کفش
مشکیام2 این کفش سبزام 3تا اینم شکلاتیا 4تا اینم..دیدیم بخواهیم بشماریم همینطور ادامه دارد !
خلاصه ضایع شدیم و خندیدیم...مادرمان هم دید ما ضایع شدیم صدایش را در نیاورد
خلاصه 4جفتش را برداشتیم بردیم طبقه بالا و 3تایش را گذاشتیم پایین برای پوشیدن!
رفتیم در اتاقمان که یکهو صدایی شنیدیم !گاز جهیزیه ی خواهرم را اوردند نگاهی کردیمو قیمت را
دیدیم شاخ در آوردیم 3میلیون تومان!گفتیم اووووووووه چه خبر هست!
خلاصه اینکه رفتیم در اتاق به فکر فرو رفتیم!
تا اینکه گوشیمان به صدا درآمد و قیمت طلا معلوم شد مسقالی فلان تومان!
گفتیم اوووووووووووه چه خبر هست بنده خدا آنی که میخواهد ازدواج کند!
رفتیم بیرون لباس خانه بخریم دیدیم دانه ای فلان تومان که قبلا با ان قیمت میشد یک مانتو خرید
دوباره گفتیم اووووووووه چه خبر است!
القصه آمدیم خانه رفتیم در فکر...!
گفتیم بخواهیم ازدواج کنیم جهیزیه خودش کلی میشود!
(هرچند بنده عقیده دارم مقدارپولی را که قرار است برای جهاز صرف شود
پولی بگذاری و برای خودمان خانه ای بگیریم بعدها بالاخره خدا بزرگ است پول جمع میکنیم
و وسایل خانه را تیکه تیکه میخریم)خلاصه دیدیم اگر ازدواج کنیم
باید ملاحظه کنیم دیگر انقدر لباس و مخصوصا کفش نخریم!بنده عاشق کفش خریدن هستم!
بعد دیدیم بخواهیم ازدواج کنیم باید از این به بعد برای رفتن به اینور و انور اجازه بگیریم.
(فرموده اند خانوم بی اجازه همسر جایی برود تا برگردد تمامی ملائکه لعنت نثارش میکنند)
بعد گفتیم طلا هم اینهمه گران شده است دیگر نمیشود طلا خرید!(البته ما اگر ببینیم اقایمان ندارد
حاضریم برویم دوتایی بدون اینکه کسی بفهمد بدل بگیریم ایه نازل نشده که حتما باید طلا بخریم!)
بعد دیدیم ازدواج کنیم بعضی مسائل و مشکلات هم پیش می آید که خودش کلی است!
آدم تا مجرد است یک مشکل ولی تا متاهل میشود صدمشکل دارد.
در نتیجه همینطور افکار در ذهنمان بود که یکهو یادمان آمد کو خواستگار!
دیدیم ما بیخودی آن روزمان را هدر داده ایم!
خلاصه اینکه خنده ای کردیمو گفتیم مجردی را عشق است!
نتیجه گیری: اصلا ازدواج چیه آخه تو این گرونیو بی خواستگاری...!(مزاح نمودیم